« ترانه...!»
ترانه اسم مستعاری است که من به او دادم. شاید دوست نداشتهباشد که شناسایی شود.
سبزه بود و بانمک چشمانش درشت و خوش صورت. دوستداشتنی و مهربان. در عین حال لاغر بود و قد بلندی نداشت. دبیرستان که بودیم دیدهبودمش اما یکسال از من بالاتر بود و فقط میدیدمش و میدانستم که در نزدیکی خانه ما خانهشان است.
اما دوران دانشجویی و خوابگاه دوسالهمان را با هم گذراندیم.
تک دختر بود و دو تا برادر داشت. مادرش خیلی روی ترانه حساس بود. بدون اجازه مادرش آب نمیخورد. صبح های شنبه پدرش او را به تربیت معلم میرساند و چهارشنبهها میآمد دنبالش. فکر نکنم جز همین خوابگاه جایی بدون مادرش رفتهباشد.
از توی تربیت معلم که با هم دوست شدیم و فهمیدم خانهشان در همسایگی خانه مادرم است، گهگاهی به خانهشان میرفتم و او نیز هر از چند گاهی به خانه ما میآمد. با هم خیلی صمیمی شده بودیم.
یک خانم عرفانی تو تربیت معلم داشتیم که بنگاه ازدواج برای دانشجوها باز کردهبود و بچههایی که بیشتر دور و برش میپلکیدند را بیشتر در سایه لطف ایشان قرار میگرفتند و مدام برایشان خواستگار پیدا میکرد و میفرستاد.
من دوست نداشتم هم خجالت میکشیدم هم احساس میکردم سلام کردن به خانم عرفانی هم یعنی برایم خواستگار بفرست!
اما ترانه و دو دوست دیگرش خیلی با خانم عرفانی دمخود و دمپر بودند و برای همین یکریز خانم عرفانی صدایشان میکرد که فلانی هست بفرستم!؟
مادر ترانه نسبت به خواستگارهای ترانه سختگیری زیادی داشت. حتما تحصیل کردهباشند! بازاری نباشد شغل دولتی داشتهباشد! لااقل لیسانس باشد. از طبقه خیلی پایینی نباشد بچه هم زیاد نداشتهباشند و هزاران دستور و فرمان دیگر!
برای ترانه خواستگار زیاد میآمد و میرفت بیشترشان هم از طرف تربیت معلم بودند.
برعکس ترانه بیشتر کسانی که خانه ما میآمدند یا فامیل و دوست بودند یا همسایه و آشنا و چون روابط اجتماعی بیشتری داشتم از مسجد و مکتب گرفته تا کوچه و خیابان و فامیل و دوست هر از گاهی یکی هم یاد ما میافتاد!
از خود ترانه شنیدم که پسرخالهاش خواستگارش بوده و خیلی هم یکدیگر را دوست داشتند اما چون سواد چندانی نداشت با این که کار و بار خوبی داشت مادرش موافقت نکردهبود.
دوران تربیت معلم ما تمام شد و ما معلم شدیم و روانه مدرسه. اما هنوز ترانه مورد توجه خانم عرفانی بود و برایش تک و توکی خواستگار میفرستاد و همیشه ترانه با ناز و نوز و عیب و ایراد بسیار همهشان را رد میکرد. من خیلی باهاش صحبت میکردم که این همه سخت نگیر آدم باشه، دیگه چی میخوای؟! و سخنانی از این دست که گناه دارند دل بچه مردم را نشکن اگه خوبه برای تحصیلات و شغل و قیافهاش سخت نگیر! اما تنها خودش نبود که باید تصمیم میگرفت مهم مادرش بود و این قسمت ماجرا را نمیشد قانع کرد!
گذشت و گذشت تا این که یک هو یک ترافیک خواستگاری در خانه ما ایجاد شد. یکی از همکارها نمیدونم با چه واسطهای سرش از خانه ما پیدا شد. دوست پدرم برای پسرش مصرانه و پافشار جلو آمد. پسر همسایهمان پا پیش گذاشت و فامیل دور مادرم نیز یاد ما افتاد.
معرکهای بود هم خندهدار هم گریهدار. همسرم هم همان موقع به خانه ما آمدهبود و همکار مدرسهام نیز برای پسر افسرش خواهش و التماس میکرد.
بماند که چه بر سر من آمد!؟ اما در این وسط پیرزنی سید که برای پسر معلمش بیش از شش بار به خانه ما آمدهبود، جالبانگیزتر بود! هر بار این بنده خدا که چی بگم! بنده ناخدا به خانهمان آمد من نبودم. و روزی دیدمش که من ازدواج کردهبودم و دیگر نمیشد عروسش بشوم.
بیهماهنگی به خانهمان آمد. بالا رفتیم و نشستیم خیلی افسوس خورد که چرا من قسمتشان نشدم. و از من خواست تا اگر دختر خوبی سراغ دارم آدرس بدهم.
اولین سوژهای که به ذهنم آمد، ترانه بود. گفتم دوست معلمی دارم هم سن و سال خودم. دختر بسیار خوبیاست و کلی از وجنات و اوصاف ترانه برایش گفتم. اما گفتم باید از خودش اجازه بگیرم تا شمارهاش را بدهم!
به ترانه زنگ زدم و گفتم این بنده خدا این همه خانه ما آمد و مرا ندید تا دیروز و میگوید فقط دو تا پسر دارد این دومیاش است و معلم است خانه دارد و یک موتور هم دارد. حالا اجازه هست شمارهات را به او بدهم؟
ترانه پرسید میشناسیش؟ گفتم: نه راستش. من اصلا اینها را نمیشناسم و این بار اولی بود که میدیدمش و هیچ اطلاعی از خانوادهاش ندارم! تحقیق کن ، بپرس!
ترانه رضایت داد و خوب یادمه که من گفتم اصلا نمیشناسمشان و هرگز تا به حال ندیدمشان!
پدرش خیلی دربارهشان تحقیق کرد حتی به مدرسه این آقا رفتهبود و از مدیر و همکارها سوال کردهبود. به محله و کوچهشان نیز رفتهبود و همه تأییدش کرده بودند.
یک یک ماهی از این تحقیق و تفحص گذشت و سور و ساز عقد و بلهبران به راه شد.
من هم که معرف و دوست صمیمی بودم حضور ثابت و دایم داشتم.
ترانه قشنگ شدهبود. تک دانه دختر لوس مامان به سر سفره عقد نشست . اما از همان اول با دعوا با ناراحتی! از سر خرید گرفته تا سر حرفها و سر سفره و آرایشگاه و ....همهاش دعوا و ناراحتی!
ترانه خیلی چاق بود! نصفه هم شد!
همان روزهای اول سر سفره ناهار جناب داماد برمیگردد بهش میگوید یک کم ماست بیشتر بخور شاید سفید بشی! کفش پاشنهدار بپوش لا اقل تا زیر نافم برسی! و خیلی مزخملات دیگر!
در کل یکی دو ماهی که عقد بودند همهاش یکی دو شب به خانهشان رفتهبود آن هم گفتهبود من باید زیر چادر مادرم و با بوی مادرم بخوابم و گرنه خوابم نمیبرد!
کارشان به ناراحتی و دعوا کشید. مادر ترانه یک طرف طناب را گرفتهبود و داماد و مادرش سمت دیگر طناب را و حالا بکش بکش! هیچ کدام هم کوتاه نمیآمدند!
سر یک چیزهایی هم ناراحتی ایجاد میکردند که خندهات میگرفت! مثلا چرا داماد کت شلوار دامادیاش را پوشیده باید بگذارد برای شب عروسی و همین شد یک دعوا!
داماد بددل مامانی بیشتر اذیت میکرد. با کی حرف زدی؟ کجا رفتی؟ تو بیرون خندیدی به کی خندیدی؟ چرا خندیدی؟ چرا آرایش میکنی؟ اصلا بیچاره آرایش نمیکرد!
و تا آن جا رسید که من تو را نمیخواهم و تو فلانی و من فلانم و دعوا بالا گرفت!
پدر ترانه مرد مهربان و دلسوزی بود اصلا طاقت رنج دختر و همسرش را نداشت. ترانه بین مادر و شوهرش گیر افتادهبود! و نمیتوانست طرف هیچ کدام را بگیرد و چون هنوز در خانه مادر بود زور مادر چربید و به حرف مادرش راه میرفت!
داماد بدزبان طعنهگو نه تنها عاشق نبود بددل و شکاک هم بود و بسیار خسیس! وقتی طلاق دادند پول پفکی را که یک روز با ترانه بیرون رفتهبودند و خریدهبود، گرفت!
طاقت هر دو طرف سر رفت و ترانه مجبور نبود این زندگی زشت را تحمل کند. پدرش مثل کوه پشت سرش ایستادهبود و از جایی که بلند شدهبود هنوز کسی ننشستهبود!
و اما این عقد دو ماه تاب نیاورد و منجر به طلاق شد و چون ترانه خودش تقاضای طلاق کرد هیچ چیزی بهش تعلق نگرفت که بماند هر چی جناب داماد خرج کردهبود تا پول پفک را پدرش داد.
ترانه جدا شد و تنها ماند. تا مدتها مادرش از من دلخور بود حتی به زبان میآورد که کاشکی میشکست پای اون کسی که اینها را به خانه ما آورد!
اما من احساس گناه نمیکردم چون گفتم نمیشناسمشان و ثانیا خودشان هم سخت گرفتند!
ترانه از آن به بعد سختگیرتر شد که بهتر نشد و این بار مثل مارگزیده از همه میترسیدند!
الان بعد گذشت شانزده هفده سال از آن ماجرا ، ترانه هنوز مجرد است. او مدیر مدرسه شد اما تنهاست. مادرش هم که به رحمت خدا پیوست بیشتر تنها شد. من هر وقت مشهد میروم حتما به دیدنش میروم و خیلی نگرانش هستم اما هنوز میترسد و حالا هم که مادرش نیست خودش خیلی وسواس به خرج میدهد.
از این که عمه شده خیلی خوشحال است و همه امیدش دختر خوشکل و ناز برادرش است که تنهایی و اندوهش را سرشار از صفا و شادی میکند!
متأسفانه نگاه مردم ما به یک زن مطلقه، نگاه به یک جنایتکار جنگی است! تا بعضی خواستگارانش میفهمیدند که او طلاق گرفته با این که میدانستند یکی دو ماهی بیشتر در عقد نبوده، پا به فرار میگذاشتند انگار لولو دیدند!
ترانه، ترانهی تنهایی و بیکسیاش را همیشه مینوازد و تنها ساعت دلخوشیاش مدرسه است و بچهها!
خیلی تشویقش کردم تا در کلاسها و نشستهای دیگر نیز شرکت کند تا این همه در سایه تنهایی و غم نباشد اما خودش نیز اراده این حرکتها را ندارد و عزمش را برای خوشبختی جزم نمیکند! به زور هم که نمیشود کسی را به سوی شادی و خوشبختی هول داد!
اما من دست از تشویقش برنمیدارم و تا وقتی زنده باشم هولش خواهم داد خدا را چه دیدی! شاید هول خورد!؟
امیدوارم همه دخترهای سرزمینم، همه دخترهای سرزمینهای دیگر طعم خوشبختی و شادی را بچشند چه با ازدواج چه در مجردی! هر جا و هر کجا هستند دلشان خوش باشد و ساعاتشان پر نشاط و طبل اندوه وغمشان پاره شود و بیصدا! و هیچکدامشان تلخی تنهایی را مزه مزه نکنند و آرام و راحت زندگی را لذت برند!